به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید، ارباب. نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند!
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!
که هرگز نمیدانی آنها چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!
آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده شان همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
انسانهای بزرگ، دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است
و دلی که می خندد و آشکار است